وقتی آدما میمیرن صداهاشون کجا میره؟بوی تنشون...

ساخت وبلاگ
آرام روی پلک هایم طنابی به بلندای تاریخ انسانیت بست عقب رفت و بلند خندید که انسانیت چیزی جز طناب دارِ اویخته به سرانگشتان دنیا نیست که هست که نیست زمزمه ی دوستت دارم ها که خنجر میزند که میبرد که غرق میکند قلبت را در مرداب وسوسه ها انسانیت فرشتگی بر نمیدارد که انسانیت یعنی بدو،بجنگ و حسادت کن که تیری از پشت شلیک کن سوی کسی که دست های گره کرده اش را به نشانه ی آغوش گرفتنت باز کرده چه کسی میگوید انسانیت مرده؟!که انسانیت همین دشمنی خفته در درون اولگاست،که زجر کشیده ی دِدَست... مگر عشق چیزی جز حقیقت نیست؟!دروغ را چون گیلاس های خونی آویزان گردن کردن چرا؟ بال میزنم ،تاب میخورم درون کهکشان،به دنبال روزنه ای امید از دل دنیای مردگان... میپیچانم موهای درهم ماما را به دور دستان زندگی که مبادا غرق شود،تا مبادا کر شود از فریاد نفرت... صدایش میزنم،بلند،آنقدر بلند که اسرافیل برخیزد ،که بدمد،که بیدار کند عزیزترینم را از دل خاک که گرم کند بار دیگر تن نحیفش را... انسانیت مرده است،فرشته معنایی ندارد تا هنگامی که ماسک های جذاب ابودیت بر صورت داریم،که قلبهای تپنده داریم برای حسادت،برای دشنام،برای کینه،برای پر پر کردن رویای ختر بچه ای کور... دستهایش را میگیرم،درونش خیره میشوم ،عجیب سیاه چاله ای عمیق درون سبزی قلبش موج مییزند،غمی سنگین ماورای تن نیرومندش فشار میاورد بر چشمانش ،مرا نگاه کن،من اینجام،اینجام،منو میبینی... دیدنی وجود ندارد،تنها انرژیست که میماند که میداند خدای هست،خدایی در نگاه خندان پدرم،در صدای زیبای مادرم ودر شانه های امن برادرم... چراغ دنیا کی روشن شد؟کی تمام شد سیاهی مطلق؟دستانم را بگیر و ببر لحظه ای که مردگان دلشان برای نور تنگ میشود،درست جلوی دیوار سرنوشت بایست،پدرم آنجا منتظرم است،که بخندد ،که حتم دارم بگوید پشت این دیوار هیچی نبود،هیچی...اینجا نایست و سرتو رو برگردون ،من اشتباه عجله کردم برای رفتن،رسیدن ،که اینجا هیچی نیست جز تنهایی،جز دوری از تو که مرا در آغوش میکشیدی و روزهاست زیر خروارها خاک لعنتی تنهایم گذاشته ای،رهایم کرده ای...چه شکستی بالاتر از این دویدن بی حاصل؟! انسانیت معنایی ندارد وقتی انسانی وجود ندارد،وقتی مردگان به بیراهه میروند،وقتی بلند اخرین نفس زندگیش را کشید و جان داد،وقتی زجه های گوش خراش من هم بیدارش نکرد... چه سود وقتی برایش مولانا میخواندم و صدای به به گفتنش امبیانسه هر بار باز کردن دیوان است زین پس... خدا جایی روی چهارچوب دنیا پازل بهشت میچیند و ما خرناس میکشیم از درد،چقدر حماقت در من هست ... کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 269 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33