پرنــده به آواز زنده است...

ساخت وبلاگ
یه روز به خودت میای میبینی از انرژی آدمی که مدت ها بود فک میکردی دوسش داری خالی شدی،دیگه وقتی عکساشو میبینی حسی توی تو زنده نمیشه،انگار که از اول نبوده،اما پری... انرژی کسی در تو ته نشین شده که ناگهانی آمده و نشسته،که مینشیند و تو گوجه سبزهای شسته ی باغ را برایش میاوری و رو به روی چشم هایش مینشینی و بارور میشود در تو حس تازگی،جوانه میزنه در دلت آتشی فروزان که گرم میکند که جان میدهد تنت را... اینجا سرزمینی است که آسمان و کویر را پیوند میدهد و باران میزاید،اینجا سر زمینیست که برکه اش قصه گوست،پرستوهایش مهاجر به آسمان که هیچ ،خوشه ی پهناورِ پروینند... اینجا لحظه ایست که از دوست داشتن درختی میروید از سرم که شکوفه میدهد که سایبانی میشود برایت و ستارگان چشم هایم نورانی میکنند دلت را در تاریکی هراس انگیزِ قلبت... اینجا همان جاییست که دوست داشتن را مخفیانه زیرِ کلمات شاعری روس پنهان کرده میخوانی،همان جایی که میگویی نمیخواهم این شب روز شود،آنجایی که دوست داشتن همینقدر ساده بیان میشود،همینقدر ساده و دنیا پیش چشمهای ما کوچک میشود ،زیرا بالهایمان را باز کرده و اوج گرفته ایم... می دانی،سخن از حرف ها و کلمات بی معنی نیست،سخن از ناگفته هاییست که حافظ در گوشت خواند،سخن از دوستت دارم هاییست که اشک جاری میکند و لبخندی که جمع نمیشود از روی لب...سخن از ماندن است،از جنگ درون و خواستن قطعی برای بودن... اینجا دختری با پیراهن سفید بلند روی قله ی کوچک کوهی ،کمی بالاتر از آبشارِ سفیدِ خواستن نشسته است و گیس کردنِ موهای ماه را نظاره میکند،که می خواهد با توری سفید بر آسمان پرواز کند که پیوند ماه و خوشه پروین را جشن بگیرد که بر روی رودخانه ی "ماندن " خود را ببیند که میخندد... اینجا جاییست که کسی بلند بخواند:"تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم ‎برای پشت کردن به آرزوهای محال ‎به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم ‎تو را برای دوست داشتن دوست می دارم... تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم ..." *شبت صبح،صبحت درکه،بام،آش،،ای کاش چنین شبهایی را پایانی نبود کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 284 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 18:46